نقش اهل بيت سيد الشهداء در تبليغ نهضت حسينى(ع)
معناى اراده تشريعى اين است كه خدا اين طور راضى است،خدا اينچنين مىخواهد.مثلا اگر در مورد روزه مىفرمايد: يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر (3) يا در مورد ديگرى كه ظاهرا زكات است مىفرمايد: يريد ليطهركم (4) مقصود اين است كه خدا كه اينچنين دستورى داده است،اين طور مىخواهد،يعنى رضاى حق در اين است.
خدا خواسته است تو شهيد باشى،جدم به من گفته است كه رضاى خدا در شهادت توست. جدم به من گفته است كه خدا خواسته است اينها اسير باشند،يعنى اسارت اينها رضاى حق است،مصلحت است و رضاى حق هميشه در مصلحت است و مصلحتيعنى آن جهت كمال فرد و بشريت.
در مقابل اين سخن،ديگر كسى چيزى نگفتيعنى نمىتوانستحرفى بزند.پس اگر چنين است كه جد شما در عالم معنا به شما تفهيم كردهاند كه مصلحت در اين است كه شما كشته بشويد،ما ديگر در مقابل ايشان حرفى نداريم.همه كسانى هم كه از ابا عبد الله اين جملهها را مىشنيدند،اين جور نمىشنيدند كه آقا اين مقدر است و من نمىتوانم سر پيچى كنم.ابا عبد الله هيچ وقتبه اين شكل تلقى نمىكرد.اين طور نبود كه وقتى از ايشان مىپرسيدند چرا زنها را مىبريد،بفرمايد اصلا من در اين قضيه بى اختيارم و عجيب هم بى اختيارم،بلكه به اين صورت مىشنيدند كه با الهامى كه از عالم معنا به من شده است،من چنين تشخيص دادهام كه مصلحت در اين است و اين كارى است كه من از روى اختيار انجام مىدهم ولى بر اساس آن چيزى كه آن را مصلحت تشخيص مىدهم.لذا مىبينيم كه در موارد مهمى،همه يك جور عقيده داشتند،ابا عبد الله عقيده ديگرى در سطح عالى داشت،همه يك جور قضاوت مىكردند،امام حسين عليه السلام مىگفت:اين جور نه،من جور ديگرى عمل مىكنم.معلوم است كه كار ابا عبد الله يك كار حساب شده است،يك رسالت و يك ماموريت است.اهل بيتش را به عنوان طفيلى همراه خود نمىبرد كه خوب،من كه مىروم،زن و بچهام هم همراهم باشند.غير از سه نفر كه ديشب اسم بردم،هيچيك از همراهان ابا عبد الله،زن و بچهاش همراهش نبود.انسان كه به يك سفر خطرناك مىرود،زن و بچهاش را كه نمىبرد.اما ابا عبد الله زن و بچهاش را برد،نه به اعتبار اينكه خودم مىروم پس زن و بچهام را هم ببرم(خانه و زندگى و همه چيز امام حسين عليه السلام در مدينه بود)بلكه آنها را به اين جهتبرد كه رسالتى در اين سفر انجام بدهند.اين يك مقدمه.
نقش زن در تاريخ
مقدمه دوم:بحثى در باره«نقش زن در تاريخ»مطرح است كه آيا اساسا زن در ساختن تاريخ نقشى دارد يا ندارد و اصلا نقشى مىتواند داشته باشد يا نه؟بايد داشته باشد يا نبايد داشته باشد؟همچنين از نظر اسلام اين قضيه را چگونه بايد برآورد كرد؟
زن يك نقش در تاريخ داشته و دارد كه كسى منكر اين نقش نيست و آن نقش غير مستقيم زن در ساختن تاريخ است.مىگويند زن مرد را مىسازد و مرد تاريخ را، يعنى بيش از مقدارى كه مرد در ساختن زن مىتواند تاثير داشته باشد زن در ساختن مرد تاثير دارد.اين خودش مسالهاى است كه نمىخواهم امشب در باره آن بحث كنم.آيا مرد روح و شخصيت زن را مىسازد(اعم از اينكه زن به عنوان مادر باشد يا به عنوان همسر)يا نه،اين زن است كه فرزند و حتى شوهر را مىسازد؟مخصوصا در مورد شوهر،آيا زن بيشتر شوهر را مىسازد يا شوهر بيشتر زن را؟حتما تعجب خواهيد كرد كه عرض كنم آنچه كه تحقيقات تاريخى و ملاحظات روانى ثابت كرده است اين است كه زن در ساختن شخصيت مرد بيشتر مؤثر است تا مرد در ساختن شخصيت زن.بدين جهت است كه تاثير غير مستقيم زن در ساختن تاريخ،لا منكر و غير قابل انكار است.اينكه زن مرد را ساخته است و مرد تاريخ را،خودش داستانى است و يك مبحثخيلى مفصل.
سه شكل نقش مستقيم زن در ساختن تاريخ:
1.زن،«شىء گرانبها»و بدون نقش
حال ببينيم نقش مستقيم زن در ساختن تاريخ چگونه است و چگونه بايد باشد و چگونه مىتواند باشد؟
به سه شكل مىتواند باشد:يكى اينكه اساسا زن نقش مستقيم در ساختن تاريخ نداشته باشد،يعنى نقش زن منفى محض باشد.در بسيارى از اجتماعات براى زن جز زاييدن و بچه درست كردن و اداره داخل خانه نقشى قائل نبودهاند،يعنى زن در اجتماع بزرگ نقش مستقيم نداشته،نقش غير مستقيم داشته است،به اين ترتيب كه او در خانواده مؤثر بوده و فرد ساخته خانواده در اجتماع مؤثر بوده است.
يعنى زن مستقيما بدون اينكه از راه مرد تاثيرى داشته باشد،به هيچ شكل تاثيرى در بسيارى از اجتماعات نداشته است.ولى در اين اجتماعات زن على رغم اينكه نقشى در ساختن تاريخ و اجتماع نداشته است،بدون شك و بر خلاف تبليغاتى كه در اين زمينه مىكنند،به عنوان يك شىء گرانبها زندگى مىكرده است، يعنى به عنوان يك شخص، كمتر مؤثر بوده ولى يك شىء بسيار گرانبها بوده و به دليل همان گرانبهايىاش بر مرد اثر مىگذاشته است، ارزان نبوده كه در خيابانها پخش باشد و هزاران اماكن عمومى براى بهره گيرى از او وجود داشته باشد،بلكه فقط در دايره زندگى خانوادگى مورد بهره بردارى قرار مىگرفته است.
لذا قهرا براى مرد خانواده يك موجود بسيار گرانبها بوده،چون تنها موجودى بوده كه احساسات جنسى و عاطفى او را اشباع مىكرده است و طبعا و بدون شك مرد عملا در خدمت زن بوده است.ولى زن شىء بوده،شىء گرانبها،مثل الماس كه يك گوهر گرانبهاست،شخص نيست، شىء است ولى شىء گرانبها.
2.زن،«شخص بى بها»و داراى نقش
شكل ديگر تاثير زن در تاريخ-كه اين شكل در جوامع قديم زياد نبوده-اين است كه زن عامل مؤثر در تاريخ باشد،نقش مستقيم در تاريخ داشته باشد و به عنوان شخص مؤثر باشد نه به عنوان شىء،اما شخص بى بها،شخص بى ارزش،شخصى كه حريم ميان او و مرد برداشته شده است.
دقايق روانشناسى ثابت كرده است كه ملاحظات بسيار دقيقى يعنى طرحى در لقتبوده براى عزيز نگه داشتن زن.هر وقت اين حريم بكلى شكسته و اين حصار خرد شده است،شخصيت زن از نظر احترام و عزت پايين آمده است.البته از جنبههاى ديگرى ممكن استشخصيتش بالا رفته باشد مثلا با سواد شده باشد،عالمه شده باشد،ولى ديگر آن موجود گرانبها براى مرد نيست.از طرف ديگر،زن نمىتواند زن نباشد.جزء طبيعت زن اين است كه براى مرد گرانبها باشد،و اگر اين را از زن بگيريد تمام روحيه او متلاشى مىشود.
آنچه براى مرد در رابطه جنسى ملحوظ است،در اختيار داشتن زن به عنوان يك موجود گرانبهاست نه در اختيار يك زن بودن به عنوان يك موجود گرانبها براى او.ولى آنچه در طبيعت زن وجود دارد اين نيست كه يك مرد را به عنوان يك شىء گرانبها داشته باشد،بلكه اين است كه خودش به عنوان يك شىء گرانبها مرد را در تسخير داشته باشد.
آنجا كه زن از حالت اختصاص خارج شد(لازم نيست كه اختصاص به صورت ازدواج رواج داشته باشد)يعنى وقتى كه زن ارزان شد،در اماكن عمومى بسيار پيدا شد،هزاران وسيله براى استفاده مرد از زن پيدا شد،خيابانها و كوچهها جلوهگاه زن شد كه خودش را به مرد ارائه بدهد و مرد بتواند از نظر چشم چرانى و تماشا كردن، از نظر استماع موسيقى صداى زن،از نظر لمس كردن،حداكثر بهره بردارى را از زن بكند،آنجاست كه زن از ارزش خودش،از آن ارزشى كه براى مرد بايد داشته باشد مىافتد،يعنى ديگر شىء گرانبها نيست ولى ممكن است مثلا با سواد باشد،درسى خوانده باشد،بتواند معلم باشد و كلاسهايى را اراده كند يا طبيب باشد،همه اينها را مىتواند داشته باشد ولى در اين شرايط(ارزان بودن زن)آن ارزشى كه براى يك زن در طبيعت او وجود دارد ديگر برايش وجود ندارد.
و در واقع در اين وقت است كه زن به شكل ديگر ملعبه جامعه مردان مىشود بدون آنكه در نظر فردى از افراد مردان،آن عزت و احترامى را كه بايد داشته باشد دارا باشد.
جامعه اروپايى به اين سو مىرود،يعنى از يك طرف به زن از نظر رشد برخى استعدادهاى انسانى از قبيل علم و اراده شخصيت مىدهد ولى از طرف ديگر ارزش او را از بين مىبرد.
3.زن،«شخص گرانبها» و داراى نقش
شكل سومى هم وجود دارد و آن اين است كه زن به صورت يك«شخص گرانبها»در بيايد،هم شخص باشد و هم گرانبها،يعنى از يك طرف شخصيت روحى و معنوى داشته باشد،كمالات روحى و انسانى نظير آگاهى داشته باشد (5) و از طرف ديگر،در اجتماع مبتذل نباشد.يعنى آن محدوديت نباشد و آن اختلاط هم نباشد،نه محدوديت و نه اختلاط بلكه حريم.حريم مسالهاى استبين محدوديت زن و اختلاط زن و مرد.
وقتى كه ما به متن اسلام مراجعه مىكنيم مىبينيم نتيجه آنچه كه اسلام در مورد زن مىخواهد،شخصيت است و گرانبها بودن.در پرتو همين شخصيت و گرانبهايى،عفاف در جامعه مستقر مىشود،روانها سالم باقى مىمانند،كانونهاى خانوادگى در جامعه سالم مىمانند و«رشيد»از كار در مىآيد.گرانبها بودن زن به اين است كه بين او و مرد در حدودى كه اسلام مشخص كرده،حريم باشد،يعنى اسلام اجازه نمىدهد كه جز كانون خانوادگى،يعنى صحنه اجتماع،صحنه بهره بردارى و التذاذ جنسى مرد از زن باشد چه به صورت نگاه كردن به بدن و اندامش،چه به صورت لمس كردن بدنش،چه به صورت استشمام عطر زنانهاش و يا شنيدن صداى پايش كه اگر به اصطلاح به صورت مهيجباشد،اسلام اجازه نمىدهد.ولى اگر بگوييم علم،اختيار و اراده،ايمان و عبادت و هنر و خلاقيت چطور؟مىگويد بسيار خوب،مثل مرد.
چيزهايى را شارع حرام كرده كه به زن مربوط است.آنچه را كه حرام نكرده،بر هيچ كدام حرام نكرده است.اسلام براى زن شخصيت مىخواهد نه ابتذال.
سه گونه تاريخ
بنابر اين تاريخ از نظر اينكه در ساختن آن تنها مرد دخالت داشته باشد يا مرد و زن با يكديگر دخالت داشته باشند،سه گونه مىتواند باشد:
يك تاريخ تاريخ مذكر است،يعنى تاريخى كه به دست جنس مذكر به طور مستقيم ساخته شده است و جنس مؤنث هيچ نقشى در آن ندارد. يك تاريخ تاريخ مذكر - مؤنث است اما مذكر-مؤنث مختلط، بدون آنكه مرد در مدار خودش قرار بگيرد و زن در مدار خودش، يعنى تاريخى كه در آن اين منظومه بهم خورده است، مرد در مدار زن قرار مىگيرد و زن در مدار مرد،كه ما اگر طرز لباس پوشيدن امروز بعضى از آقا پسرها و دختر خانمها را ببينيم، مىبينيم كه چطور اينها دارند جاى خودشان را با يكديگر عوض مىكنند.
نوع سوم،تاريخ مذكر-مؤنث است كه هم به دست مرد ساخته شده است و هم به دست زن،ولى مرد،در مدار خودش و زن در مدار خودش.
ما وقتى به قرآن كريم مراجعه مىكنيم،مىبينيم تاريخ مذهب و دين آن طور كه قرآن كريم تشريح كرده استيك تاريخ مذكر-مؤنث است و به تعبير من يك تاريخ«مذنث»استيعنى مذكر و مؤنث هر دو نقش دارند،اما نه به صورت اختلاط بلكه به اين صورت كه مرد در مقام و مدار خودش و زن در مقام و مدار خودش.
قرآن كريم مثل اينكه عنايتخاص دارد كه همين طور كه صديقين و قديسين تاريخ را بيان مىكند،صديقات و قديسات تاريخ را هم بيان كند.در داستان آدم و همسر آدم نكتهاى است كه من مكرر در سخنرانيهاى چند سال پيش خود گفتهام و باز ياد آورى مىكنم.
فكر غلط مسيحى در باره زن
يك فكر بسيار غلط را مسيحيان در تاريخ مذهبى جهان وارد كردند كه واقعا خيانتبود.در مساله زن نداشتن عيسى و ترك ازدواج و مجرد زيستن كشيشها و كاردينالها كم كم اين فكر پيدا شد كه اساسا زن عنصر گناه و فريب است،يعنى شيطان كوچك است،مرد به خودى خود گناه نمىكند و اين زن است،شيطان كوچك است كه هميشه وسوسه مىكند و مرد را به گناه وا مىدارد.
گفتند اساسا قصه آدم و شيطان و حوا اين طور شروع شد كه شيطان نمىتوانست در آدم نفوذ كند،لذا آمد حوا را فريب داد و حوا آدم را فريب داد،و در تمام تاريخ هميشه به اين شكل است كه شيطان بزرگ زن را و زن مرد را وسوسه مىكند.اصلا داستان آدم و حوا و شيطان در ميان مسيحيان به اين شكل در آمد.ولى قرآن درستخلاف اين را مىگويد و تصريح مىكند،و اين عجيب است.
قرآن وقتى داستان آدم و شيطان را ذكر مىكند،براى آدم اصالت و براى حوا تبعيت قائل نمىشود.اول كه مىفرمايد ما گفتيم،مىگويد:ما به اين دو نفر گفتيم كه ساكن هشتشويد(نه فقط به آدم)، لا تقربا هذه الشجرة (6) به اين درخت نزديك نشويد(حالا آن درخت هر چه هست).بعد مىفرمايد: فوسوس لهما الشيطان (7) شيطان ايندو را وسوسه كرد.
نمىگويد كه يكى را وسوسه كرد و او ديگرى را وسوسه كرد. فدليهما بغرور (8) .باز«هما»ضمير تثنيه است. و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين (9) آنجا كه خواست فريب بدهد،جلوى هر دوى آنها قسم دروغ خورد.آدم همان مقدار لغزش كرد كه حوا،و حوا همان مقدار لغزش كرد كه آدم.اسلام اين فكر را،اين دروغى را كه به تاريخ مذهبها بسته بودند زدود و بيان داشت كه جريان عصيان انسان چنين نيست كه شيطان زن را وسوسه مىكند و زن مرد را و بنا بر اين زن يعنى عنصر گناه.
و شايد براى همين است كه قرآن گويى عنايت دارد كه در كنار قديسين از قديسات بزرگ ياد كند كه تمامشان در مواردى بر آن قديسين علو و برترى داشتهاند.
زنان قديسه در قرآن
در داستان ابراهيم از ساره با چه تجليلى ياد مىكند!در اين حد كه همان طور كه ابراهيم با ملكوت ارتباط داشت و چشم ملكوتى داشت،فرشتگان را مىديد و صداى ملائكه را مىشنيد، ساره نيز صداى آنها را مىشنيد.وقتى به ابراهيم گفتند خداوند مىخواهد به شما(ابراهيم پيرمرد و ساره پيرزن)فرزندى بدهد،صداى ساره بلند شد،گفت: ا الد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا (10) من پيرزن با اين شوهر پيرمرد؟!ما سر پيرى مىخواهيم بچه دار بشويم؟!ملائكه در حالى كه مخاطبشان ساره است نه ابراهيم،گفتند: ا تعجبين من امر الله (11) ساره!آيا از بركت الهى و خداوندى به خانواده شما تعجب مىكنيد؟
همچنين قرآن وقتى اسم مادر موسى را مىبرد،مىفرمايد: و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ما به مادر موسى وحى فرستاديم كه خودت فرزندت را شير بده، فاذا خفت عليه فالقيه فى اليم و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين (12) .
قرآن به داستان مريم كه مىرسد،بيداد مىكند.پيغمبران در مقابل اين زن مىآيند زانو مىزنند.زكريا وقتى مىآيد مريم را مىبيند،در حالتى مىبيند كه مريم با نعمتهايى به سر مىبرد كه در تمام آن سرزمين وجود ندارد،تعجب مىكند.قرآن مىگويد در حالى كه مريم در محراب عبادت بود فرشتگان الهى با اين زن سخن مىگفتند: اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا و الاخرة و من المقربين (13) . ملائكه مستقيما با خودش صحبت مىكردند.مريم مبعوث نبوده و اين را قرآن درست نمىداند كه يك زن را بفرستد ميان زن و مرد.مريم،بر خلاف شانش مبعوث نبود ولى از بسيارى از مبعوثها عالى مقامتر بود.بدون شك و شبهه مريم غير مبعوث از خود زكريا كه مبعوث بوده،عالى مقامتر و والامقامتر بود.
قرآن راجع به حضرت صديقه طاهره مىفرمايد: انا اعطيناك الكوثر (14) .ديگر كلمهاى بالاتر از«كوثر»نيست.در دنيايى كه زن را شر مطلق و عنصر فريب و گناه مىدانستند،قرآن مىگويد نه تنها خير استبلكه كوثر استيعنى خير وسيع،يك دنيا خير.
زنان بزرگ در تاريخ اسلام
مىآييم در متن تاريخ اسلام.از همان روز اول دو نفر مسلمان مىشوند:على و خديجه كه ايندو نقش مؤثرى در ساختن تاريخ اسلام دارند.اگر فداكاريهاى اين زن-كه از پيغمبر پانزده سال بزرگتر بود-نبود،از نظر علل ظاهرى مگر پيغمبر مىتوانست كارى از پيش ببرد؟تاريخ ابن اسحاق يك قرن و نيم بعد از هجرت راجع به مقام خديجه و نقش او در پشتيبانى از پيغمبر اكرم و مخصوصا در تسلى بخشى به پيغمبر اكرم،مىنويسد:بعد از مرگ خديجه كه ابو طالب هم در آن سال از دنيا رفت،واقعا عرصه بر پيغمبر اكرم تنگ شد به طورى كه نتوانست… (15) بماند.
تا آخر عمر پيغمبر هر گاه اسم خديجه را مىبردند،اشك مقدسشان جارى مىشد.عايشه مىگفت:يك پيرزن كه ديگر اين قدر ارزش نداشت،چه خبر است؟مىفرمود:تو خيال مىكنى من به خاطر شكل خديجه مىگريم؟خديجه كجا و شما و ديگران كجا؟!
اگر به تاريخ اسلام نگاه كنيد مىبينيد كه تاريخ اسلام يك تاريخ مذكر-مؤنث است ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش.پيغمبر صلى الله عليه و آله ياران مذكرى دارد و ياران مؤنثى،هم راوى زن دارد و هم راوى مرد.در كتبى كه در هزار سال پيش نوشته شده ستشايد اسم همه آنها هست و ما روايات زيادى داريم كه راوى آنها زن بوده است.
كتابى ستبه نام«بلاغات النساء»يعنى خطبهها و خطابههاى بليغى كه توسط زنها ايراد شده است. اين كتاب از ابن طيفور بغدادى است كه در حدود سال 250 هجرى يعنى در زمان امام عسكرى عليه السلام مىزيسته است(چنانكه مىدانيد حضرت امام عسكرى عليه السلام در سنه 260 وفات كردند).از جمله خطبههايى كه بغدادى در كتابش ذكر كرده است،خطبه حضرت زينب در مسجد يزيد و خطبه ايشان در مجلس ابن زياد و خطبه حضرت زهرا عليها السلام در اوايل خلافت ابوبكر است.
در اين ضريح جديدى كه اخيرا براى حضرت معصومه ساختهاند، روايتى را انتخاب كردهاند كه راويها همه زن هستند تا مىرسد به پيغمبر اكرم.در ضمن،اسم همه آنها فاطمه است(حدود چهل فاطمه):روايت كرده فاطمه دختر…از فاطمه دختر…تا مىرسد به فاطمه دختر موسى بن جعفر.بعد ادامه پيدا مىكند تا فاطمه دختر حسين بن على بن ابيطالب و در آخر مىرسد به فاطمه دختر پيغمبر.يعنى شركت اينها اينقدر رايجبوده،ولى هيچ وقت اختلاط نبوده.بسيارى از راويان بودند كه مىآمدند روايتحديث مىكردند.زنها مىآمدند استماع مىكردند.
اما زنها در كنارى مىنشستند و مردها در كنارى،مردها در اتاقى بودند و زنها در اتاقى.ديگر نمىآمدند صندلى بگذارند كه يك مرد بنشيند و يك زن،زن مينى ژوپ بپوشد و تا بالاى رانش پيدا باشد كه بله،خانم مىخواهند تحصيل علم كنند!اين،معلوم است كه ظاهرش يك چيز است و باطنش چيز ديگر.اسلام مىگويد علم اما نه شهوترانى،نه مسخره بازى،نه حقه بازى،مىگويد شخصيت.
حضرت زهرا(سلام الله عليها)و على عليه السلام بعد از ازدواجشان مىخواستند كارهاى خانه را بين يكديگر تقسيم كنند،ولى دوست داشتند كه پيغمبر در اين كار دخالت كند چون لذت مىبردند.به ايشان گفتند:يا رسول الله!دلمان مىخواهد بگوييد كه در اين خانه چه كارهايى را على بكند و چه كارهايى را فاطمه!پيغمبر كارهاى بيرون را به على واگذار كرد و كارهاى درون خانه را به فاطمه.فاطمه مىگويد:نمىدانيد چقدر خوشحال شدم كه پدرم كار بيرون را از دوش من برداشت.زن عالم يعنى اين.زنى كه حرص نداشته باشد اين طور است.
ولى ببينيد شخصيت همين زهراى اينچنين چگونه است،رشد استعدادهايش چگونه است، علمش چگونه است،ارادهاش چگونه است،خطابه و بلاغتش چگونه است.زهرا عليها السلام در جوانى از دنيا رفته است و از بس در آن زمان دشمنانش زياد بودند،از آثار ايشان كم مانده است.ولى خوشبختانه يك خطابه مفصل بسيار طولانى(در حدود يك ساعت)از ايشان در سن هجده سالگى(حداكثر گفتهاند بيست و هفتسالگى)باقى مانده كه اين خطابه را تنها شيعه روايت نمىكند،عرض كردم بغدادى در قرن سوم نقل كرده است.
همين يك خطابه كافى است كه نشان بدهد زن مسلمان در عين اينكه حريم خودش را با مرد حفظ مىكند و خودش را به اصطلاح براى ارائه به مردان درست نمىكند،معلوماتش چقدر است،ورود در اجتماع تا چه حد است.
خطبه حضرت زهرا عليها السلام توحيد دارد در سطح توحيد نهج البلاغه،يعنى در سطحى كه دست فلاسفه به آن نمىرسد.وقتى كه در باره ذات حق و صفات حق صحبت مىكند،گويى در سطح بزرگترين فيلسوفان جهان است.از ابو على سينا ساخته نيست كه اين طور خطبه بخواند.يكدفعه وارد در فلسفه احكام مىشود:خدا نماز را براى اين واجب كرد،روزه را براى اين واجب كرد،حج را براى اين واجب كرد،امر به معروف و نهى از منكر را براى اين واجب كرد، زكات را براى اين واجب كرد و…بعد شروع مىكند به ارزيابى قوم عرب قبل از اسلام و تحولى كه اسلام در اين قوم به وجود آورد كه شما مردم عرب چنين و چنان بوديد.
وضع زندگى مادى و معنوى آنها قبل از اسلام را بررسى مىكند و آنچه را كه به وسيله پيغمبر از نظر زندگى مادى و معنوى به آنها ارزانى شده بود گوشزد مىنمايد.بعد در مقام استدلال و محاجه بر مىآيد.او در مسجد مدينه در حضور هزاران نفر است،اما نمىرود بالاى منبر كه-العياذ بالله-خودنمايى كند.سنت پيغمبر اين بوده كه زنها جدا مىنشستند و مردها جدا، و پردهاى بلند ميان آنها كشيده مىشد.
زهراى اطهر از پشت پرده تمام سخنان خودش را گفت و زن و مرد مجلس را منقلب كرد.اين معناى آن چيزى است كه ذكر كرديم،هم شخصيت دارد و هم عفاف،هم پاكى دارد و هم حريم،هيچ وقتخودش را جلوى چشمهاى گرسنه مردان قرار نمىدهد،اما يك موجود دست و پا چلفتى هم نيست كه چيزى سرش نشود و از هيچ چيز خبر نداشته باشد.
تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكر-مؤنث است،حادثهاى است كه مرد و زن هر دو در آن نقش دارند،ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش.معجزه اسلام اينهاست،مىخواهد دنياى امروز بپذيرد،مىخواهد-به جهنم-نپذيرد،آينده خواهد پذيرفت.ابا عبد الله اهل يتخودش را حركت مىدهد براى اينكه در اين تاريخ عظيم رسالتى را انجام دهند،براى اينكه نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با قافله سالارى زينب،بدون آنكه از مدار خودشان خارج بشوند.
تجلى زينب از عصر عاشورا
از عصر عاشورا زينب تجلى مىكند.از آن به بعد به او واگذار شده بود.رئيس قافله اوست چون يگانه مرد زين العابدين(سلام الله عليه)است كه در اين وقتبه شدت مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند،چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به» (16) اين خودش دارد مىميرد.و اين هم خودش يك حكمت و مصلحتخدايى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند.يكى از كارهاى زينب پرستارى امام زين العابدين است.
در عصر روز يازدهم اسرا را آوردند و بر مركبهايى(شتر يا قاطر يا هر دو)كه پالانهاى چوبين داشتند سوار كردند و مقيد بودند كه اسرا پارچهاى روى پالانها نگذارند،براى اينكه زجر بكشند.بعد اهل بيتخواهشى كردند كه پذيرفته شد.آن خواهش اين بود:«قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين» (17) گفتند:شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مىبريد،ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد براى اينكه مىخواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خدا حافظى كرده باشيم.در ميان اسرا تنها امام زين العابدين بودند كه به علت بيمارى،پاهاى مباركشان را زير شكم مركب بسته بودند،ديگران روى مركب آزاد بودند.
وقتى كه به قتلگاه رسيدند،همه بى اختيار خودشان را از روى مركبها به روى زمين انداختند.زينب(سلام الله عليها)خودش را به بدن مقدس ابا عبد الله مىرساند،آن را به يك وضعى مىبيند كه تا آن وقت نديده بود:بدنى مىبيند بى سر و بى لباس،با اين بدن معاشقه مىكند و سخن مىگويد: «بابى المهموم حتى قضى،بابى العطشان حتى مضى» (18) .آنچنان دلسوز ناله كرد كه«فابكت و الله كل عدو و صديق» (19) يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد،دوست و دشمن به گريه در آمدند.
مجلس عزاى حسين را براى اولين بار زينب ساخت.ولى در عين حال از وظايف خودش غافل نيست.پرستارى زين العابدين به عهده اوست،نگاه كرد به زين العابدين،ديد حضرت كه چشمش به اين وضع افتاده آنچنان ناراحت است كانه مىخواهد قالب تهى كند،فورا بدن ابا عبد الله را رها كرد و آمد سراغ زين العابدين:«يا بن اخى!»پسر برادر!چرا تو را در حالى مىبينم كه مىخواهد روح تو از بدنت پرواز كند؟فرمود:عمه جان!چطور مىتوانم بدنهاى عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم؟زينب در همين شرايط شروع مىكند به سليتخاطر دادن به زين العابدين.
ام ايمن زن بسيار مجللهاى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است،كسى است كه از پيغمبر حديث روايت مىكند. اين پير زن سالها در خانه پيغمبر بود.روايتى از پيغمبر را براى زينب نقل كرده بود ولى چون روايتخانوادگى بود يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آينده بود،زينب يك روز در اواخر عمر على عليه السلام براى اينكه مطمئن بشود كه آنچه ام ايمن گفته صد در صد درست است،آمد خدمت پدرش:يا ابا!من حديثى اينچنين از ام ايمن شنيدهام،مىخواهم يك بار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است؟همه را عرض كرد.پدرش تاييد كرد و فرمود:درست گفته ام ايمن،همين طور است.
زينب در آن شرايط اين حديث را براى امام زين العابدين روايت مىكند.در اين حديث آمده است اين قضيه فلسفهاى دارد،مبادا در اين شرايط خيال كنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت.پسر برادر!از جد ما چنين روايتشده است كه حسين عليه السلام همين جا،كه اكنون جسد او را مىبينى،بدون اينكه كفنى داشته باشد دفن مىشود و همين جا،قبر حسين، مطاف خواهد شد.
بر سر تربت ما چون گذرى همتخواه كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود
آينده را كه اينجا كعبه اهل خلوص خواهد بود،زينب براى امام زين العابدين روايت مىكند. بعد از ظهر مثل امروزى را-كه يازدهم بود-عمر سعد با لشكريان خودش براى دفن كردن اجساد كثيف افراد خود در كربلا ماند.ولى بدنهاى اصحاب ابا عبد الله همان طور ماندند.بعد اسرا را حركت دادند(مثل امشب كه شب دوازدهم است)،يكسره از كربلا تا كوفه كه تقريبا دوازده فرسخ است.ترتيب كار را اينچنين داده بودند كه روز دوازدهم اسرا را به اصطلاح با طبل و شيپور و با دبدبه به علامت فتح وارد كنند و به خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر بزنند.
اينها را حركت دادند و بردند در حالى كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته است.سرهاى مقدس را قبلا بريده بودند.تقريبا دو ساعتبعد از طلوع آفتاب در حالى كه اسرا را وارد كوفه مىكردند دستور دادند سرهاى مقدس را به استقبال آنها ببرند كه با يكديگر بيايند.وضع عجيبى است غير قابل توصيف!دم دروازه كوفه(دختر على،دختر فاطمه اينجا تجلى مىكند)اين زن با شخصيت كه در عين حال زن باقى ماند و گرانبها،خطابهاى مىخواند.راويان چنين نقل كردهاند كه در يك موقع خاصى زينب موقعيت را تشخيص داد:«و قد او مات»دختر على يك اشاره كرد.
عبارت تاريخ اين است:«و قد او مات الى الناس ان اسكتوا فارتدت الانفاس و سكنت الاجراس» (20) يعنى در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مىزدند صدايش به جايى نمىرسيد،گويى نفسها در سينهها حبس و صداى زنگها و هياهوها خاموش گشت،مركبها هم ايستادند(آمدها كه مىايستادند،قهرا مركبها هم مىايستادند).خطبهاى خواند.راوى گفت:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها» (21) .اين«خفره»خيلى ارزش دارد. «خفره»يعنى زن با حيا.اين زن نيامد مثل يك زن بى حيا حرف بزند.زينب آن خطابه را در نهايت عظمت القاء كرد.در عين حال دشمن مىگويد:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها»يعنى آن حياى زنانگى از او پيدا بود.شجاعت على با حياى زنانگى در هم آميخته بود.
در كوفه كه بيستسال پيش على عليه السلام خليفه بود و در حدود پنجسال خلافتخود خطابههاى زيادى خوانده بود،هنوز در ميان مردم خطبه خواندن على عليه السلام ضرب المثل بود.راوى گفت:گويى سخن على از دهان زينب مىريزد،گويى كه على زنده شده و سخن او از دهان زينب مىريزد،مىگويد وقتى حرفهاى زينب-كه مفصل هم نيست،ده دوازده سطر بيشتر نيست-تمام شد،مردم را ديدم كه همه،انگشتانشان را به دهان گرفته و مىگزيدند.
اين است نقش زن به شكلى كه اسلام مىخواهد،شخصيت در عين حيا،عفاف،عفت،پاكى و حريم.تاريخ كربلا به اين دليل مذكر-مؤنث است كه در ساختن آن،هم جنس مذكر عامل مؤثرى است ولى در مدار خودش،و هم جنس مؤنث در مدار خودش.اين تاريخ به دست اين دو جنس ساخته شد.
و لا حول و لا قوة الا بالله
پىنوشتها:
1 و 2.بحار الانوار،ج 44/ص 364.
3- بقره/185.
4- مائده/6.
5- علم و آگاهى يك پايه شخصيت زن است،مختار بودن و از خود اراده داشتن،اراده قوى داشتن،شجاع و دلير بودن يك ركن ديگر شخصيت زن است.خلاق بودن ركن ديگر شخصيت معنوى هر انسانى از جمله زن است.پرستنده بودن،با خداى خود به طور مستقيم ارتباط داشتن و مطيع خدا بودن،حتى روابط معنوى با خدا داشتن در سطح عالى،در آن سطحى كه انبيا داشتهاند،از چيزهايى است كه به زن شخصيت مىدهد.
6- اعراف/19.
7- اعراف/20.
8- اعراف/22.
9- اعراف/21.
10- هود/72.
11- هود/73.
12- قصص/7.
13- آل عمران/45.
14- كوثر/1.
15- افتادگى از متن پياده شده از نوار است.
16- بحار الانوار،ج 45/ص 61.
17- بحار الانوار،ج 45/ص 58،اللهوف ص 55،و نظير اين عبارت در مقتل الحسين مقرم، ص396 و مقتل الحسين خوارزمى،ج 2/ص39 آمده است كه تماما از حميد بن مسلم روايت مىكنند.
18 و19- بحار الانوار ج 45/ص59.
20 و1 2.بحار الانوار،ج 45/ص 108.
صفحات: 1· 2