هفتاد و دو عاشق...
یالطیف
فرشته ای با ماه دف می زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از عطر حضور، پایکوبی می کنند. چشم ها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش می گیرد و تبریک می گوید:
- فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟
- تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟
- آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار از چهره ام بگیرد!
در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می کشد.
خون عشق در رگهای جوانش به جوش می آید و از جا بلند می شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند. یک گام به عقب بر می دارد. صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان می آورد.
برای صدمین بار واژه های این جمله آتشین را مرور می کند: «فردا همه شما به شهادت می رسید!»
ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند: یعنی من هم؟…
عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه ایستاده است اما خود را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفسی عمیق می کشد و بریده بریده به عمویش می گوید: آیا …من هم … به شهادت می رسم؟
آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که منتظر این سوال باشد، با همه سلولهای تنش می خروشد: به خدا! شیرین تر از عسل!
عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه اش می کند و در گوشش چیزی می گوید. لبخندی در چهره قاسم طلوع می کند. هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی می کنند.