پریشانی...
یالطیف
اللهم اجعلنی اَخشاک کاَنّی اَراک
و اَسعدنی بِتَقویک
و لا تشقنی بمَعصیتک
وخِرلی فی قضائک
و بارِک فی قَدَرک
حتّی لا اُحبّ تُعجیل ما اَخُّرت و لا تأخیر ما عجّلت…
گاهی دلم بی هوا، هوایت را میکند… از اینجا که هستم تا آنجا که هستی، وجب به وجب دلتنگم!
گمان میکنی چه دارم؟
اندوخته سالیانم تویی …!
ببالم به بندگی ام؟ یا به عبادتهای سرسرانه ام؟ به دلهایی که شاد کردم که بی گمان دلهایی که شکستم بیش بوده است… به سجده هایی که برخاک افتادم… یا به خطاهایی که مرا به خاک افکند…
چه دارم؟
به رضایتی دلخوش کنم که رضا دادم به رضای دوست؟!
به ادعاهای بسیارم که می شکند به یک لحظه به فریفتگی دنیا؟!
گمان میکنی به جز تو چیزی برایم می ماند… جز محبت تو!
جز عشق به تو!
که از آزمون و امتحان گذشته است و هرلحظه با من بوده است!!
قصور دارم… میدانم… اما هرچه دارم و ندارم به کنار!
میبالــــم چون تــــو را دارم!
روزهایم به طرز عجیبی بی برکت می گذرند... بی آنکه مرا با خود ببرند… گاهــی آدمـ دلــــشـــ مـیــخواهــد کـفـــش هـاشـ را دربـیـــاورد… یــواشکیـ نوکـــ پـــا , نـوکــ پــا… از خـودشــ دور شــود …
دلم میخواهد برای مدتی از بعضی چیزها دور شوم. زمان را متوقف کنم در لحظهی اکنون و خودم را هم تا ببينم کجايم؟ همين و بس!
میخواهم بدانم تا به کی جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز… باطل در اين خيال که اکسير میکنند!
میخواهم روزهايم را شادی و سرور بخشم، میخواهم نداشتههايم زير وزن داشتههايم محو شود… میخواهم زنده باشم…
میخواهم برايم حُکم کند همان قدر که بیدريغ میستاند بیدريغ هم میبخشد…
میخواهم دل خوش دارم به خيالی، خيالی خوش بسازم، حتی اگر محال بنمايد روی! میشود آيا؟
- ربّنا آتِنا مِن لَدُنک رَحمَةْ وَ هَییّء لَنا مِن أمرِنا رَشداً (کهف10)
بعداً نوشت:
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم…