به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست
یالطیف
عاقلان نقطه پرگار وجودند
ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند…
+
می گفت: هر که سفر زمین کند؛ پای آبله شود، و هر که سفر آسمان کند؛ دل آبله شود.
.
.
.
راستی!
دل ام چیزی تازه می خواهد… چیزی شبیه یک نشانه… یک آیه یا چیزی که از تو باشد… رنگ تو را داشته باشد… خیلی سخاوتمند شده ای… وقتی نگاه میکنی… آشفته را آشفتهتر می کنی… شیداتر… حیرانتر…
تو بنده خود را عاشق می کنی و می گویی:
تو عاشق و محب مایی و ما معشوق و حبیب توایبم… چه بخواهی و چه نخواهی…
من همان طور که به قدرت معمار کائنات برای برپا کردنِ زمین ایمان دارم، به نگاه پر نفوذ تو برای لرزیدن دل ام مؤمنم… من با تو خودم را از یاد بردم. نسیان همین است؛ مثل آب که در دمای زیر صفر و در نسیان آب بودن، یخ میزند.
من جام آتش و مهتاب را از دست تو نوشیدم. جنون را همراه با بادهی الست سرکشیدهام.از همین رو دیوانهوار بار امانت را به دوش گرفتم. به دنیا آمدم که عاشق شوم نه آن که بمیرم! راست میگفتی دلدار، ققنوس افسانهی ما آدمهاست. دریغا که من به اندازهییک پروانه اجازهی سوختن ندارم!
پی نوشت بی ربط:
- هميشه گفتن و نوشتن و خواندن معنای جريان نيست… جاری بودن گاه در سکوتی رقم میخورد که مبهوت ميان آدمهاست…
.حرف دل:
دوستانم خواستهاند از آرزوهای محالم بگویم! هر بار که به آرزو فکر میکنم یادم میافتد: ما کل ما یتمنی المرء یدرکه… هزار نقش برآرد زمانه و نبود، یکی چنان که در آیینهی تصور ماست. من آرزویی ندارم چه برسد از نوع محالش! تنها یاد گرفتهام دعا کنم و ایمان دارم که همیشه قرص ماه مماس قنوت دستهای من است. حالا هم میخواهم پناه ببرم به سجادهی صورتیام و از حضرتش بخواهم که ربّنا أعطنا حُـبّنا کفاف یَومنا…