من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...
پادشاهی که یک پسر نازپرورده داشت، دید اگر تا آخر کار شاهزاده در این ناز و نعمت بماند، لیاقت جانشینی او را نخواهد یافت و روزی که به قدرت برسد؛ مردم را در زحمت میگذارد و به آنها زورگویی میکند. این بود که به مأمورانش دستور داد به بهانهی گردش و تماشا او را به کویر خشک و دور افتادهای در کنار ده ویرانهای برده و رها کنند و بازگردند. آنها هم همین کار را کردند.
شاهزاده که با آن لباسهای اشرافی تنها در کویر مانده بود قدم میزد و با خود حرف میزد و مردم آبادیهای اطراف که رد میشدند به جای خدمهی کاخ میگرفت و به آنها امر و نهی میکرد که تخت مرا فلان جا بزنید و صبحانهی مرا بیاورید و… .
مردم ابتدا پنداشتند او دیوانه است؛ اما دو سه نفر افراد عاقل و فهمیدهی آبادی که او را دیدند، فهمیدند که این لباسهای اشرافی و این خواستهها تناسبی با کویر ندارد و این پسر باید شاهزاده باشد و از جایی آمده باشد که این چیزها در آنجا برایش فراهم بوده است.
خواستههای اصلی انسان هیچیک در عالم طبیعت فراهم نمیشود.
ثروت بینهایت،
قدرت بینهایت،
عمر بینهایت… .
او شاهزادهای است که او را برای رشد دادن در این کویر رها کردهاند. او با خود حرف میزند و اُرد
چیزهایی را میدهد که در کاخ داشته است. این آرزوها نشان میدهد او اهل اینجا
نیست و روزگاری در بارگاه سلطان هستی میزیسته و امروز هم طالب همان منزل است.
+
انسان دورترین سلسله موجودات است ولی دورش نکرده تا دورش بیندازد. دورش کرده تا از طریق عشق و اطاعت به خود نزدیک کند.