وادی عشق

وادی عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

بهانه...

20 شهریور 1393 توسط 313

یالطیف

 

کـﺜﯿﺮ ﺗــــــﻮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍم…
ﯾﻌﻨــــــی…
ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد…

.

.

.

گاهی دلم بی هوا، هوایت می‌کند…

 

گاهی دلت بهانه‌هایی می‌گیرد که خودت انگشت به دهان می‌مانی…

 

گاهی فقط دلت می‌خواهد گوشه‌ترین گوشه‌ای که می‌شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی.

 

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می‌شود…

 

 

امروز صبح اولین جرعه از چای صبحانه مرا برد به خیلی سال پیش…

عجیب طعم کودکی هایم را می داد.

طعمی دوست داشتنی و خاطره انگیز…

 

زود تمام شد ولی…

 

اول صبحی کلی دلتنگی کردم برای خودم!

 

نمی دانستم چای ها هم می توانند آدم را بردارند و ببرند جایی!!

 

+

 

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار…!

 

مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود…

 

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار… آن طرف حیاط خانه ی خداست! و آن وقت هی در می زنم…

 

در میزنم و میگویم: “دلم افتاده توی حیاط شما. می شود دلم را پس بدهید…” کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند.

 

 

اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد آن طرف دیوار. همین…

 

و من این بازی را دوست دارم… همین که دلم پرت می شود… آن طرف دیوار!!!

 

آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند:

 

بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم…

 

 

دل نوشت:

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

 


خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

 


جواب نالهٔ ما را نمی‌دهد “دلبر ”
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

 


شنیده‌ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود

 


مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود…

 1 نظر

تنها...

11 شهریور 1393 توسط 313

یا لطیف


چقدر فاصله اينجاست بين آدم ها
چقدر عاطفه تنهاســت بين آدم ها


كسي به حال شقايق دلش نمي سوزد
و او هنوز شكوفاست بين آدم ها


كسي به خاطر پروانه ها نمي ميرد
تب غرور چه بالاست بين آدم ها


و از صداي شكستن كسي نمي شكند
چقدر سردي و غوغاست بين آدم ها


ز مهرباني دل ها دگر سراغي نيست
چقدر قحطي روياست بين آدم ها


غريب گشتن احساس درد سنگيني ست
و زندگي چه غم افزاست بين آدم ها


مگر كه كلبه دل ها چقدر جا دارد؟
چقدر راز و معماست بين آدم ها


چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم
طلوع عشق چه زيباست بين آدم ها


و كاش صبح ببينم كه باز مثل قديم
نياز و مهر و تمناست بين آدم ها


بهار كردن دل ها چه كار دشواريست
و عمر شوق چه كوتاست بين آدم ها


به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو
دلت به وسعت درياست بين آدم ها


 1 نظر

دل تنگی!

05 شهریور 1393 توسط 313
یا لطیف



گاهی وقت‌ها دل‌ام برای دل‌تنگ بودن، تنگ می‌شود…

همین!




…وَذكُرُوا نِعمََتَ اللهِ عَلَيكُم إذ… كُنتُم عَلي شَفا حُفرَةٍ مِّنَ النّارِ فَأنقَذَكُم مِنهَا…

و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد، آنگاه كه…  بر لب پرتگاهی از آتش بوديد، پس شما را از آن نجات داد… (آل‌عمران/103)

.

.

.

یک وقت‌هایی، وقتی چیزی نمانده تا خرخره توی روزمره‌گی‌هایت فرو بروی و تو دلِ بازی‌های دنیا هضم بشوی؛ فقط تلنگرهایی از این جنس شاید بتواند آن سکر و مستی‌ات را از سرت بپراند.


همین قدر که یادت بیفتد کسی هست و او اگر عزمش بر سوزاندن بود، چرا بارها و بارها لبِ پرتگاهِ آتش و عذاب دستت را گرفت و عقب کشید؟! …


شاید همین قدر کافی باشد، که ردپای ظریفِ حضورش را وسطِ کلافِ پیچ خورده‌ی روزمره‌گی‌ها گم نکنی…

.

.

.

لعمرک إنّهُم لَفی سَکرَتِهِم یَعمَهوُن

به جان تو سوگند كه آنها در مستي خود سرگردان بودند. (حجر/ 72)



پی‌نوشت بی ربط:

اینجا را دوست عزیزی برای دلتنگی ام توصیه کرده‌ بود. من که حسابی محظوظ شدم. شما هم بی‌نصیب نمانید.

یک دوست خوب کافی است تا لحظه لحظه‌ی تو را با خودت آشتی دهد…

 


 نظر دهید »

به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

23 مرداد 1393 توسط 313

یالطیف


عاقلان نقطه پرگار وجودند

ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند…


+


می گفت: هر که سفر زمین کند؛ پای آبله شود، و هر که سفر آسمان کند؛ دل آبله شود.

.

.

.

راستی!

دل ام چیزی تازه می خواهد… چیزی شبیه یک نشانه… یک آیه یا چیزی که از تو باشد… رنگ تو را داشته باشد… خیلی سخاوت‌مند شده ای… وقتی نگاه میکنی… آشفته را آشفته‌تر می کنی… شیداتر… حیران‌تر…


تو بنده خود را عاشق می کنی و می گویی:


تو عاشق و محب مایی و ما معشوق و حبیب توایبم… چه بخواهی و چه نخواهی…


من همان طور که به قدرت معمار کائنات برای برپا کردنِ زمین ایمان دارم، به نگاه پر نفوذ تو برای لرزیدن دل ام مؤمن‌م… من با تو خودم را از یاد بردم. نسیان همین است؛ مثل آب که در دمای زیر صفر و در نسیان آب بودن، یخ می‌‌زند.

من جام آتش و مهتاب را از دست تو نوشیدم. جنون را همراه با باده‌ی الست سرکشیده‌ام.از همین رو دیوانه‌وار بار امانت را به دوش گرفتم. به دنیا آمدم که عاشق شوم نه آن که بمیرم! راست می‌گفتی دلدار، ققنوس افسانه‌ی ما آدم‌هاست. دریغا که من به اندازه‌ییک پروانه اجازه‌ی سوختن ندارم!



پی نوشت بی ربط:

- هميشه گفتن و نوشتن و خواندن معنای جريان نيست… جاری بودن گاه در سکوتی رقم می‌خورد که مبهوت ميان آدم‌هاست…

 

.حرف دل:

دوستانم خواسته‌اند  از آرزوهای محالم بگویم! هر بار که به آرزو فکر می‌کنم یادم می‌افتد: ما کل ما یتمنی المرء یدرکه… هزار نقش برآرد زمانه و نبود، یکی چنان که در آیینه‌ی تصور ماست. من آرزویی ندارم چه برسد از نوع محالش! تنها یاد گرفته‌ام دعا کنم و ایمان دارم که همیشه قرص ماه مماس قنوت دست‌های من است. حالا هم می‌خواهم پناه ببرم به سجاده‌ی صورتی‌ام و از حضرتش بخواهم که ربّنا أعطنا حُـبّنا کفاف یَومنا…

 


 نظر دهید »

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...

07 مرداد 1393 توسط 313
یا لطیف

 

پادشاهی که یک پسر نازپرورده داشت، دید اگر تا آخر کار شاهزاده در این ناز و نعمت بماند، لیاقت جانشینی او را نخواهد یافت و روزی که به قدرت برسد؛ مردم را در زحمت می‌گذارد و به آنها زورگویی می‌کند. این بود که به مأمورانش دستور داد به بهانه‌ی گردش و تماشا او را به کویر خشک و دور افتاده‌ای در کنار ده ویرانه‌ای برده و رها کنند و بازگردند. آن‌ها هم همین کار را کردند.

شاهزاده که با آن لباس‌های اشرافی تنها در کویر مانده‌ بود قدم می‌زد و با خود حرف می‌زد و مردم آبادی‌های اطراف که رد می‌شدند به جای خدمه‌ی کاخ می‌گرفت و به آنها امر و نهی می‌کرد که تخت مرا فلان جا بزنید و صبحانه‌ی مرا بیاورید و… .

مردم ابتدا پنداشتند او دیوانه است؛ اما دو سه نفر افراد عاقل و فهمیده‌ی آبادی که او را دیدند، فهمیدند که این لباس‌های اشرافی و این خواسته‌ها تناسبی با کویر ندارد و این پسر باید شاهزاده باشد و از جایی آمده باشد که این چیزها در آن‌جا برایش فراهم بوده است.


 

خواسته‌های اصلی انسان هیچ‌یک در عالم طبیعت فراهم نمی‌شود.

ثروت بی‌نهایت،

قدرت بی‌نهایت،

عمر بی‌نهایت… .

او شاهزاده‌ای است که او را برای رشد دادن در این کویر رها کرده‌اند. او با خود حرف می‌زند و  اُرد

چیزهایی را می‌دهد که در کاخ داشته است. این آرزوها نشان می‌دهد او اهل این‌جا

نیست و روزگاری در بارگاه سلطان هستی می‌زیسته و امروز هم طالب همان منزل است.

+

انسان دورترین سلسله موجودات است ولی دورش نکرده تا دورش بیندازد. دورش کرده تا از طریق عشق و اطاعت به خود نزدیک کند.

 


 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

وادی عشق

وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم...
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • عشق
  • حجاب
  • حرف دل
  • نینوا
  • نینوا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

ابزار وبمستر

آهنگ وبلاگ

دريافت كد موسيقي
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس