کجایی؟؟!!
یالطیف
یالطیف
یالطیف
غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد. افق افق دل من غبار می گیرد.
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام. نه با دعای سماتم قرار گیرم.
تمام دلخوشی ام یک نگاه کوچک اوست. زچیست یار من از من کنار گیرد….
اللهم عجل لولیک الفرج
ظهور در جمجمه هاست
نه در جمعه ها!
علامه حسن زاده آملی
یالطیف
ای آنکه غمت محول حال من است.
بین من و تو حجاب ، اعمال من است
پرواز به آستان تو نیست محال
هر عیب که هست ، در پر و بال من است
یالطیف
هرچه می گذرد،مردم افسرده ترمی شوند. این خاصیت دل بستن به زمان است. خوشابحال آنان که به جای “زمان” به ” صاحب الزمان” دل بسته اند.
یالطیف
مثل يك عرش برآي ِ تو حرم ساخته اند .. كآش ميشد حرم ِ حضرت ِ زهرا هم را …
یالطیف
ﺁﻗﺎﺳـــــــــﻼﻡ ! ﺑﺎﺯﻣﻨــﻢ ،ﺧﺎﮎ ﭘﺎﯾــــﺘﺎﻥ .
ﺩﯾـــﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﻗﻠﺒــــﺶ ﺑﺮﺍﯾــــــﺘﺎﻥ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﺱ ﺳــــﺮﺩ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻏﺎﯾﺐ ﺍﺳﺖ ؟
ﻧﺮﮔﺲ ﺷﮑﻔﺘــــﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﻧـــﺪ
ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﻓﺎﺻـــــﻠﻪ ﻓــــــﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧــــــــﺪ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺷــــــــــــﻮﺩ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﻟــــــﻮﺍﭘﺲ ﻧﻬﺎﯾــــــــﺖ ﺗﻠﺦ ﺯﻣﯿــــــــﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯ ﻏﻤﺖ ﻣﺪﺗـــــﯽ ﻣﺪﯾـــــــﺪ
ﻫﺬﯾﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪﻩ « ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾــــﺪ »
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻟﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺸـــــــﺪ
ﺩﺳﺘﻢ ﻣﺪﺍﻡ ﻭﺍﮊﻩ ﯼ « ﺑﺮ ﮔﺮﺩ » ﻣﯽ ﮐﺸـﺪ
ﺍﻣﻀﺎﺀ : ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯾﺘـــﺎﻥ ،
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺮﺍﯾﺘــــــــــﺍﻥ . . .
” ﺍﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻋَﺠِّﻞْ ﻟِﻮَﻟﯿِّﮏَ ﺍﻟﻔَﺮَﺝ…..صلوات
یالطیف
یالطیف
محمود مسلم ملائک
امار مطاع در ممالک
هم سالک و هم سلوک و مسلوک
او مالک و ماسواه مملوک
هر حکم که داد هر دل آگاه
سر لوحه حکم اسم الله
اسمی که در او دوای هر درد
اسمی که روای مرئه و مرد
اسمی که مراد آدم آمد
اسمی که سرود عالم آمد
سوداگر اگر در او دل آسود
سودا همه سود دارد و سود
مر همدم کردگار عالم
کی هول و هراس دارد و همّ
دل در حرم مطهر او
گل گردد و هم معطّر او
هر دل که ولای وصل دارد
همواره هوای وصل دارد
موسی که هوای طور دارد
کی دل سر وصل حور دارد
ای وای مر آدم هوس را
دل داده کام سگ مگس را
در وصل صمد رسد رصدگر
در اسم احد رود سراسر
درگاه سحر مراد سالک
دادار دهد علی مسالک
لوح دل آملی اوّاه
دارد صور ملائک الله
یالطیف
ای کاش گؤزل مسافریمیز بیر سحر چاتا
سیماسی آی صفاسینی دیلدن دیله آتا
گویا ئو گول جمالی گنـه آیــدا گؤرسدوب
خلقین فغانی بو گئجه قویمور گؤزوم یاتا
آیا اولار کی منده باخام سیز باخان آیا
تا وصله یــول تاپلانلارینا بیر قالان چاتا
گوللر آچار باخاندا گولوستانه گون کیمی
بیـرده او زلفی چکمه یوزه قویما گون باتا
سن تک فرشـته سیرتی دنیایه ساتـمارام
مندن اگر چه گونده بیر ایستکلی باش قاتا
وار گؤزلرینده سؤمه لی گیزلین باخیش بیزه
یارب یتـیرمـه بیـر گــونی گـؤزدن بیـزی آتا
عشقینده خالص اولمیانین قلبی تیره دیر
یانـماز ائــوین چـراغـی اگر نفــته سـو قـاتا
هر نغمه نین نواسینه بیر نغمه سس ویرَر
آســان دگل بو مطــلبه هر تــار چـالان چـاتا
مغـبونـدی آل ویرینده «ندا» هر کیم ایسـتسه
بیر لحـظه عشـقین عالـمینی عمــرینه سـاتـا
پـــی نــوشتـــــ :
اگر می خواهـید دلــــ را به سرزمـــین شـــعر و تـــرانه با سـه زبان فارسـی، ترکـی، عربـی پیـــوند بزنـید، شـما را بـه خوانـــدن شاهــکار ادبــی «مـــــوج در مـــــوج» آقای محـــمد علــی خســـروی دعـــوت می کنـم.
پی هــمان پی نوشـتـــ :
ترجـــمه شـعر در ادامــه مطــلب آورده شـــده استـــــ .
حـــــرفـــــ دلـــــ :
در ســــراپــــرده چشـــــمان خــــــود آن چشــــم به راه!
نازنيـــنا! نفَــسى اســبِ تجــلّى زين كـــن
كه زمــين، گــوش به زنگـــ ســت و زمان، چشـــم به راه
آفتــــابــا! دمـــى از ابــر برون آ، كـــه بُوَد
بــى تو منـــظومـــه امـــكان، نـــــگران، چـــــشم به راه
صفحات: 1· 2
یالطیف
یالطیف
یالطیف
تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید!
زمین گیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد
که از این فاصله ، این سال های دوریِ نوری
همیشه پرتو مهرت به شب هامان اصابت کرد
هنوز از قله های ماذنه نور تو می روید
فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد
یالطیف
یالطیف
کلیک کنید
http://parsico.net/pages/imamreza
هدیه من به شما…
بعد از باز شدن صفحه با انگشت به آسمانش ضربه بزنید …
التماس دعا
یالطیف
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ “ﻧﻤﺎﺯ ” ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻔﺮ ﺫﻭﻕ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ..
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺭﮐﻌﺖ ﺁﺧﺮﺵ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﮐﯿﻒ ﻧﺪﺍﺷﺖ !..
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﭘﺎﻧﺘﻮﻣﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺩﺭﺱ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ !!..
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻼﯾﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻖ ﺍﯾﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﮑﺮ !..
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﻓﻼﻥ ﻫﻤﮑﺎﺭ !..
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺴﺎﺏ !..
ﻧﻪ
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻭﺍﺵ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﺸﺪ
ﻭ
ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺸﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ
ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﺍ،
ﻟﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ،
ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ..
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،ﻣﯿﺸﺪ ﮐﯿﻤﯿﺎ
ﻭ
ﻣﺲ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﻃﻼ..
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،ﻣﯿﺸﺪ ﭘﻞ
ﻣﯿﺸﺪ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ
ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺍﺭﻭ
ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺭﻣﺎﻥ
ﻣﯿﺸﺪ ﻣﯿﻌﺎﺩﮔﺎﻩ..
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﻨﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻢ “ﻧﻤﺎﺯ ” ﺷﻮﺩ
نمازی که سیدالشهدا(علیه السلام) به آن عشق می ورزید
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ
همى هواى تو دارم بسر دقیقه دقیقه
که در لقاى تو دارم سفر دقیقه دقیقه
بدین امید سر آید شبم که در سحرش
مگر به روى تو افتد نظر دقیقه دقیقه
خیال وصل توام ار نبود آب حیاتم
فغان ز آتش سوز جگر دقیقه دقیقه
چه خون دل که خورد باغبان تا که دهد
نهال باغ امیدش ثمر دقیقه دقیقه
چگونه رسم قرارم بود که از رسمت
جهان شود همه زیر و زبر دقیقه دقیقه
چه طلعت است که هر جلوه اش ببار آرد
دوباره عالم بى حد و مر دقیقه دقیقه
چه ملکت است که با نظم خاص از هرسو
قواى بى عدد آید بدر دقیقه دقیقه
هزار مرحله را پشت سر نهادم و دارم
هزار مرحله خوف و خطر دقیقه دقیقه
دل فگار من و زلف چنبرین نگارم
کند حکایت از یکدگر دقیقه دقیقه
که قدر لذت سوز و گداز را داند
فتد چو مرغک بى بال و پر دقیقه دقیقه
به کام دل برسیدن شگفت پنداریست
که میزند به تن و جان شرر دقیقه دقیقه
بطوف کعبه عشق است آسمان و زمینش
چنانکه انجم و شمس و قمر دقیقه دقیقه
نه ساز عشق که با عقل و نفس دمساز است
به رقص آمده کوه و کمر دقیقه دقیقه
حدیث عشق اگر خواهى از حسن آموز
که درس عشق نماید زبر دقیقه دقیقه
یالطیف
یا لطیف
انقلاب عظيم اسلامي ايران به رهبري احياگر حيات بشري، حضرت امام خميني1 يكي از معجزههاي بزرگ قرن و از وقايع كم نظير سده معاصر به شمار ميآيد. اين انقلاب اسلامي با جانفشانيها و فداكاريهاي بسيار زيادي به ثمر رسيده است. از آنجايي كه انقلاب اسلامي ايران برگرفته از قيام عاشوراست؛ بنابراين با تبين نهضت عاشورا، عوامل و اهداف آن ميتوانيم علت شكلگيري انقلاب و اهداف آن را خوب درك كنيم. انقلاب حسيني، خاستگاه همه جنبشها و انقلابهاي تاريخ بشري و راهنماي همه انقلابيون بوده است؛ از اينرو بايد فرهنگ عاشورايي مورد تحليل قرار گيرد و ترويج شود تا ساير كشورها نيز به قيام عليه حاكمان جور برخيزند و با گسترش فرهنگ شيعي و اسلامي، جامعه را به مدينه فاضله تبديل نمايند.
تبيين نهضت عاشورا
نهضت عاشورا به رهبري امام حسين(ع)حركتي عظيم و انسانساز در جهت احياي ارزشهاي انساني در طول تاريخ بشري است. عاشورا قيامي يك روزه نيست كه پايان يابد؛ بلكه يك فرهنگ است. فرهنگي كه جوامع بشري را از اسارت مرگبار ناداني و ذلت رهايي ميبخشد. عاشورا ستيز دائم حق با باطل و حقيقتي هميشه زنده است كه به حسينيان تاريخ راه و رسم آزادگي و شيوة ظلم ستيزي ميآموزد و به همه زورگويان ستم پيشه تاريخ درس عبرت ميدهد كه زورمداري و نيرنگ و دنياداري، عوامل پايداري براي پيروزي نيستند و آنها كه به اين عوامل دل ببندند، بايد در انتظار شكست ننگين و خفّت بار باشند.
بسترها و زمينههاي عاشورا
قيام سالار شهيدان به عنوان بزرگترين حادثة تاريخ اسلام پس از رحلت پيامبر اكرم6 و به عنوان يك انقلاب بزرگ اجتماعي، داراي بسترها و زمينههاي زيادي ميباشد؛ از جمله ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
1. فساد دستگاه خلافت و رهبري
در مكتب الهي، رهبري و امامت از جايگاه والايي برخوردار است و رهبر جامعة اسلامي بايد داراي ويژگيهايي باشد كه او را از ديگران ممتاز كند. هدف از امامت و رهبري برقراري قسط و عدالت و ايجاد محيطي پاك و سالم براي پرورش استعدادهاي انساني است. رسيدن به اين اهداف متعالي نيز ميسر نميشود، مگر آنكه رهبران جامعه افراد شايسته، عادل، لايق، پيرو حق و عدالت و معتقد به مكتب و دلسوز جامعه باشند.
صفحات: 1· 2
یا لطیف
یا لطیف
هنوز صدای حسین(علیه السلام) از دل تاریخ شنیده می شود. چهارده قرن گذر ایام نتوانسته است او را در کام خود فرو برد.
بگذار سکوت کنیم که اینجا همه فریاد حسین(علیه السلام) است. فریاد امام از فراسوی ازل تا ابد، دایره در دایره موج بر می دارد که «هل من ناصر ینصرنی».
هر بامداد که در های آسمان گشوده می شود، بانگ الرحیل الرحیل دعوت هماره ای است که زمینیان را به عرش وصال می خواند و کوتاهترین راه وصل، همین کربلاست.
کربلا حریم عشق است؛ احرام ببند و در طواف عشق، نخست خدا را لبیک بگو و لبیک تو نفی یزیدیان است و راندن شیطان درون تا بدان جا که کربلایی شوی و اذن ورود به آستان نور را به دست آوری.
کربلا قبله عشق است و اکنون در این قبله گاه عشق بیا و بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را.
آنان که عشق را می فهمند، می دانند که ماندن نیز در رفتن است.
این هر دو را خدا آفرید تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود و اگر عقل از چشمه عشق بنوشد، عشق را در راهی که می رود، همراه خواهد بود. آنگاه میان عقل و عشق فاصله ای نیست.
فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر.
فرات تشنه لب های اهل حرم است
بیابان تشنه خون امام
و امام از هر دو تشنه تر؛ امّا نه آن تشنگی که با آب سیراب شود.
او سرچشمه تشنگی است.
آب رمز تشنگی است و الگوی عطش های حیات بخش است و آنان که از آب هم استغنا و بی نیازی نشان می دهند و تشنگی را طالبند، به آب حیات و سیرابی جان می رسند.
تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست.
عباس، تمامت جوانمردی و عشق که آب حماسه زلالش را تکرار می کند.
عباس! از نام تو صد شریعه جوانمردی می جوشد و امروز فرات چقدر شرمناک توست.
آنگاه که حجاب ها از میان می رود، کجایند ساقیان کوثر و کجایند تشنگان حقیقت…؟
یا لطیف
تو کیستی که هم، زبان صبر علی(علیه السلام) هستی، هم آرامش بخش دل پرتلاطم حسین(علیه السلام)، هم، دلگرمی و پشتوانه علی بن حسین(علیه السلام)
ای صلابت یقین!
چون سخن می گفتی، چه زیبا می شکستی غرور بتهای دارالاماره نشین را!
شفق، آیینه دار نجابت توست.
اگر آن روز زینب نبود و کتاب قطور صبوری را تدوین نمی کرد؛ امروز هیچ کس را صبری نبود.
در شکننده ترین لحظه ها و در ازدحام آزمون ها و آتش و آوارگی، کیست که فصلی از کتاب زینب(سلام الله علیها) را بخواند و رنج خود را در مقایسه با آن رنج های کوه شکن در نیابد؟!
امروز ما سوگوار آن لحظه ایم که تو، با تمام داغ غربت، غریبانه با عالم خاک وداع کردی تا از ناراستی های زمانه به مادر شکایت کنی و از بی وفاترین مردم برای حضرت علی (علیه السلام) سخن گویی….
دل سپیدانیم که جامه سیاه کرده ایم
امشب غریبانه ترین ناله را فانوسی می کنیم و بر مزار تنهاترین چکاوک می آویزیم.
ای سیه پوشان دل سپید!
با شوری اشک، غم دل را بکاهید، یاد او را زنده کنید
غم نبودنش را به غم نشسته ایم، در انتظار زیارت مرقدش روز شماریم و چشم انتظار شفاعتش در روز دیدار.
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با عشق و غم کوه امیدم آب شد
.
.
.
یا ابتاه! مَن ذَاالَّذی خَضّبکَ بِدمائک؟
یا ابتاه! مَن ذاالَّذی قَطَع وَریدک؟
یا ابتاه! مَن ذالّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنی؟
یا ابتاه! یا لَیتنی لَکَ الفداء…
یا ابتاه! یالیتنی توسدتُ التُّراب وَ لا أری شیبتک مخصباً بِالدِماء…
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
اكنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را!
بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند… راحلان طریق عشق می دانند كه ماندن نیز در رفتن است.
چون زمین نه جای ماندن، كه گذرگاه است…
اصلاً شنیده ای كه كسی در گذرگاه، بار اقامت بیفكند و هوس ماندن کند؟!
كه اگر روزگار بخواهد با كسی وفا كند و او را از مرگ معاف کند؛ امام(ع) كه از من و تو شایسته تر است.
عجبا!
امام مأمن كره زمین است و اگر نباشد، خاك اهل خویش را یكسره فرو می بلعد، و اینان برای او امان نامه می فرستند!! …
مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟
عقل را ببین كه چگونه در دام جهل افتاده است!
+
آی ماه من!!
میخواهی بدانی دخترت چه حالی داشت؟!
می دانی…
آن هنگام که خورشید وجودت در گودی قتلگاه به خون نشست و لحظاتی بعد در افق کربلا طلوع کرد، آسمان تیره و تار شد.
زمین و زمان ناله میکرد و کودکان میدویدند. نبودی ببینی که دامن هایشان آتش گرفته بود و از گوشهایشان خون میچکید و من در آن میان مأمن و مأوایی نداشتم.
چقدر سخت بود جدا شدن از پارهپارههای وحی.
قراری بر رفتن نداشتم… دوست داشتم بیشتر کنارت میماندم. نمیتوانستم چشم از چشمان به خون نشستهات بردارم. کاش مانده بودم و غبار از چهرهات میگرفتم.
قرار بر رفتن نبود… از پاهای آبله دارم بپرس که در این مسیر چقدر دویدم.
الآن که سر زیبای تو در دامنم به میهمانی آمده؛ در گوشهی این خرابه، در شهری که مردمانش بویی از مردانگی نبردهاند، به برکت آمدنت، آرام گرفته ام.
من بهشت را در آغوش گرفتم…
پیاده راه می افتم و حضور تو پررنگ میشود هر روز و من غرق میشوم در بسطی که هیچ قبضی را برایش نمیخواهم! چرخ میزنم دست در دست تو… و گاه آرام و بیصدا نگاهم میکنی، میهمانت میشوم ده روز در مسجد جامع…
سکوت حیاط آرامم می کند… چقدر مستم می کند نگاه کردن به گنبد فیروزه ای اش…
نمیدانم چرا؟! این روزها اول و آخر تمام فکرهایم… اول و آخر مقصدم به همین جا ختم میشود…
حرف دل:
بعد از مدّتها، از دیشب دلم به طرز عجیبی گرفته، هی دل تنگ می شوم. نمیدانم…
یادم دادهاند که وقت سختیها و غمها و اندوهها ذکر «یا کاشف الکرب» بگویم…
یا کاشف الکرب عن الوجه الحسین… اکشف کربنا بحقّ اخیک الحسین…
یالطیف
السلام علیک یا قطیع الکفین
السلام علیک یا ساقی عطاشى کربلاء
السلام علیک یا صریع الدمعة العبری…
السلام علیک یا مذیب الکبد الحری…
السلام علیک یا صریع العبره السابکة و قرین المصیبة الراتبه…
+
می گفت:
در دایره قسمت اگر باران بلا بارید
عاشق آن است که از دایره بیرون نرود
صحراي كربلا به وسعت تاريخ است و كار به يك «ياليتني كنت معكم» ختم نميشود.
و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مسلخ کربلای عشق آسان تر بریده شود؟
سر مبارک امام عشق بر بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق؛
یعنی این است بهای دیدار…
مگر نه این است که… هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد؟
سید مرتضی آوینی
پی نوشت:
قلبها برای آرامش
دستها برای حک کردن عشق بر روی سینه
عقل در انتظار جنون
نفس ها به شماره افتاده
آری “محرم” آمده . . .
تو از سلاله علی-علیه السلام- بودی
و دعای مادرت
بدرقه راه حسینی ات شد
و من مانده ام و
رسالت بر زمین مانده زینبی ام…
حرف دل:
خداوندا از تو می خواهم
نه مثل مختار بعد از واقعه!
نه مثل حربن ریاحی میان واقعه!
و نه مثل توابین بعد از واقعه!
بلکه مثل عباس(ع) در تمام واقعه!
مثل مسلم پیشتاز واقعه!
در رکاب کسی باشیم که به انتظارش ایستاده ایم!
“سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد!
نفسم بی تو مگر نای دمیدن دارد!
علت کوری یعقوب نبی(ع) معلوم است
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد!”
یالطیف
اللهم اجعلنی اَخشاک کاَنّی اَراک
و اَسعدنی بِتَقویک
و لا تشقنی بمَعصیتک
وخِرلی فی قضائک
و بارِک فی قَدَرک
حتّی لا اُحبّ تُعجیل ما اَخُّرت و لا تأخیر ما عجّلت…
گاهی دلم بی هوا، هوایت را میکند… از اینجا که هستم تا آنجا که هستی، وجب به وجب دلتنگم!
گمان میکنی چه دارم؟
اندوخته سالیانم تویی …!
ببالم به بندگی ام؟ یا به عبادتهای سرسرانه ام؟ به دلهایی که شاد کردم که بی گمان دلهایی که شکستم بیش بوده است… به سجده هایی که برخاک افتادم… یا به خطاهایی که مرا به خاک افکند…
چه دارم؟
به رضایتی دلخوش کنم که رضا دادم به رضای دوست؟!
به ادعاهای بسیارم که می شکند به یک لحظه به فریفتگی دنیا؟!
گمان میکنی به جز تو چیزی برایم می ماند… جز محبت تو!
جز عشق به تو!
که از آزمون و امتحان گذشته است و هرلحظه با من بوده است!!
قصور دارم… میدانم… اما هرچه دارم و ندارم به کنار!
میبالــــم چون تــــو را دارم!
روزهایم به طرز عجیبی بی برکت می گذرند... بی آنکه مرا با خود ببرند… گاهــی آدمـ دلــــشـــ مـیــخواهــد کـفـــش هـاشـ را دربـیـــاورد… یــواشکیـ نوکـــ پـــا , نـوکــ پــا… از خـودشــ دور شــود …
دلم میخواهد برای مدتی از بعضی چیزها دور شوم. زمان را متوقف کنم در لحظهی اکنون و خودم را هم تا ببينم کجايم؟ همين و بس!
میخواهم بدانم تا به کی جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز… باطل در اين خيال که اکسير میکنند!
میخواهم روزهايم را شادی و سرور بخشم، میخواهم نداشتههايم زير وزن داشتههايم محو شود… میخواهم زنده باشم…
میخواهم برايم حُکم کند همان قدر که بیدريغ میستاند بیدريغ هم میبخشد…
میخواهم دل خوش دارم به خيالی، خيالی خوش بسازم، حتی اگر محال بنمايد روی! میشود آيا؟
- ربّنا آتِنا مِن لَدُنک رَحمَةْ وَ هَییّء لَنا مِن أمرِنا رَشداً (کهف10)
بعداً نوشت:
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم…
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء…
کیست آنکه وقتی مضطری او را میخواند اجابتش میکند؟
.
.
.
میگفت: همهی عالم مضطرند، ولی درک و شعور اضطرار خود را ندارند.آن مضطری اجابت میشود که اضطرار خود را درک کند!
+
شب از نیمه گذشته…نشستهام پشت پنجره و خیره ماندهام به این همه برف…ولی هیچ قاصدی نیامد… هیچ خبری…هیچ خاطرهای…هیچ حسی و هیچ احساسی…این ثانیهها چقدر بیقرار شدهاند… سخت است گذراندن چنین شبهایی تا صبح… سختتر هم میشود اگر بفهمی…
پنجره را که باز می کنی؛ دلم می آید و لبِ طاقچه ی نگاهت می نشیند!
می بینی!
دلم بی دام و دانه جَلدِ نگاهت شده است…
دلتنـگی٬ قریبترین حسِ آدمیست…چند بار این را تکـرار کرد… نمیدانم! گفتم:غریبی نمیکنم با دلتنگیای که عجیب٬ عجین شده است با من٬ با چشمهایم و حرفهایم که بوی دلتنگی می دهد… باز گفت:دلتنگی٬ قـریبترین حسِ آدمـیست٬ وقتـی سـکوت میکند!
این روزها چقدر صدایت کردم… چقدر برای نگاهت نذر کردم… من اینجا بس دلم تنگ است… این روزها دستانم را به پهنای خورشید سایه زدم تا غروب نکند…
کاش نگاهم می کردی… تا مطمئن که می شنوی؛ اجابتم می کنی… می گفتی هِی آرام؛ هنوز وقت اجابت نرسیده… من دل تنگ نگاهت، صدایت، آرامشت هستم… فقط کمی نگاه تا باز به پابوس نگاهت مستانه بیایم…
و من باور دارم عشق، تمام من و توست!! تنها معنای زندگی…
بگو برای پرنده شدن چند بال سفید کم دارم؟!… برای فرشته شدن چقدر عشق در قلب کوچکم احتیاج دارم؟!
ساعتها راه رفتم…ساعتها…سکوت کرده بودم! اما باید ذکر بگویم… باید نامِ عشق را همیشه همراه داشته باشی و عشق و عشق و… دیگر هیچ…
هر دانهی تسبیح را که میاندازم٬ نامت را زمزمه میکنم و دلتنگیام قریبتر…
و من مدتهاست با عشق زیسته ام! مدتهاست٬ عشق همراهِ منست٬ با من٬ در من٬ و آرامِ آرامم… عاشقتر که میشوی٬ قریبتر میشوی…
تو چه سان میگذری از سرّ درونم
مدتهاست نامت را صدا میزنم و عاشق شدهام… چقدر دلــم میخواست٬ لابه لای این همه شلوغی، کنار تمام آدمهایی که هر روز میبینمشان و دوستــ شان میدارم، میشنیدم اتــ …میدیدم اتــ …
پی نوشـت:
گر جان دهم از عشق، چه دولت به ازینست
«مَن ماتَ مِنَ العِشق فَقَد ماتَ شهیدا»
حـرف دلـــ :
میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است…
از من تا تو راهی نیست…
دعایم کنید… فقط همین!
یالطیف
کـﺜﯿﺮ ﺗــــــﻮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍم…
ﯾﻌﻨــــــی…
ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد…
.
.
.
گاهی دلم بی هوا، هوایت میکند…
گاهی دلت بهانههایی میگیرد که خودت انگشت به دهان میمانی…
گاهی فقط دلت میخواهد گوشهترین گوشهای که میشناسی بنشینی و فقط نگاه کنی.
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ میشود…
امروز صبح اولین جرعه از چای صبحانه مرا برد به خیلی سال پیش…
عجیب طعم کودکی هایم را می داد.
طعمی دوست داشتنی و خاطره انگیز…
زود تمام شد ولی…
اول صبحی کلی دلتنگی کردم برای خودم!
نمی دانستم چای ها هم می توانند آدم را بردارند و ببرند جایی!!
+
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار…!
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود…
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار… آن طرف حیاط خانه ی خداست! و آن وقت هی در می زنم…
در میزنم و میگویم: “دلم افتاده توی حیاط شما. می شود دلم را پس بدهید…” کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد آن طرف دیوار. همین…
و من این بازی را دوست دارم… همین که دلم پرت می شود… آن طرف دیوار!!!
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم…
دل نوشت:
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
جواب نالهٔ ما را نمیدهد “دلبر ”
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
شنیدهام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود…
گاهی وقتها دلام برای دلتنگ بودن، تنگ میشود…
همین!
…وَذكُرُوا نِعمََتَ اللهِ عَلَيكُم إذ… كُنتُم عَلي شَفا حُفرَةٍ مِّنَ النّارِ فَأنقَذَكُم مِنهَا…
و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد، آنگاه كه… بر لب پرتگاهی از آتش بوديد، پس شما را از آن نجات داد… (آلعمران/103)
.
.
.
یک وقتهایی، وقتی چیزی نمانده تا خرخره توی روزمرهگیهایت فرو بروی و تو دلِ بازیهای دنیا هضم بشوی؛ فقط تلنگرهایی از این جنس شاید بتواند آن سکر و مستیات را از سرت بپراند.
همین قدر که یادت بیفتد کسی هست و او اگر عزمش بر سوزاندن بود، چرا بارها و بارها لبِ پرتگاهِ آتش و عذاب دستت را گرفت و عقب کشید؟! …
شاید همین قدر کافی باشد، که ردپای ظریفِ حضورش را وسطِ کلافِ پیچ خوردهی روزمرهگیها گم نکنی…
.
.
.
لعمرک إنّهُم لَفی سَکرَتِهِم یَعمَهوُن
به جان تو سوگند كه آنها در مستي خود سرگردان بودند. (حجر/ 72)
پینوشت بی ربط:
اینجا را دوست عزیزی برای دلتنگی ام توصیه کرده بود. من که حسابی محظوظ شدم. شما هم بینصیب نمانید.
یک دوست خوب کافی است تا لحظه لحظهی تو را با خودت آشتی دهد…
یالطیف
عاقلان نقطه پرگار وجودند
ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند…
+
می گفت: هر که سفر زمین کند؛ پای آبله شود، و هر که سفر آسمان کند؛ دل آبله شود.
.
.
.
راستی!
دل ام چیزی تازه می خواهد… چیزی شبیه یک نشانه… یک آیه یا چیزی که از تو باشد… رنگ تو را داشته باشد… خیلی سخاوتمند شده ای… وقتی نگاه میکنی… آشفته را آشفتهتر می کنی… شیداتر… حیرانتر…
تو بنده خود را عاشق می کنی و می گویی:
تو عاشق و محب مایی و ما معشوق و حبیب توایبم… چه بخواهی و چه نخواهی…
من همان طور که به قدرت معمار کائنات برای برپا کردنِ زمین ایمان دارم، به نگاه پر نفوذ تو برای لرزیدن دل ام مؤمنم… من با تو خودم را از یاد بردم. نسیان همین است؛ مثل آب که در دمای زیر صفر و در نسیان آب بودن، یخ میزند.
من جام آتش و مهتاب را از دست تو نوشیدم. جنون را همراه با بادهی الست سرکشیدهام.از همین رو دیوانهوار بار امانت را به دوش گرفتم. به دنیا آمدم که عاشق شوم نه آن که بمیرم! راست میگفتی دلدار، ققنوس افسانهی ما آدمهاست. دریغا که من به اندازهییک پروانه اجازهی سوختن ندارم!
پی نوشت بی ربط:
- هميشه گفتن و نوشتن و خواندن معنای جريان نيست… جاری بودن گاه در سکوتی رقم میخورد که مبهوت ميان آدمهاست…
.حرف دل:
دوستانم خواستهاند از آرزوهای محالم بگویم! هر بار که به آرزو فکر میکنم یادم میافتد: ما کل ما یتمنی المرء یدرکه… هزار نقش برآرد زمانه و نبود، یکی چنان که در آیینهی تصور ماست. من آرزویی ندارم چه برسد از نوع محالش! تنها یاد گرفتهام دعا کنم و ایمان دارم که همیشه قرص ماه مماس قنوت دستهای من است. حالا هم میخواهم پناه ببرم به سجادهی صورتیام و از حضرتش بخواهم که ربّنا أعطنا حُـبّنا کفاف یَومنا…
پادشاهی که یک پسر نازپرورده داشت، دید اگر تا آخر کار شاهزاده در این ناز و نعمت بماند، لیاقت جانشینی او را نخواهد یافت و روزی که به قدرت برسد؛ مردم را در زحمت میگذارد و به آنها زورگویی میکند. این بود که به مأمورانش دستور داد به بهانهی گردش و تماشا او را به کویر خشک و دور افتادهای در کنار ده ویرانهای برده و رها کنند و بازگردند. آنها هم همین کار را کردند.
شاهزاده که با آن لباسهای اشرافی تنها در کویر مانده بود قدم میزد و با خود حرف میزد و مردم آبادیهای اطراف که رد میشدند به جای خدمهی کاخ میگرفت و به آنها امر و نهی میکرد که تخت مرا فلان جا بزنید و صبحانهی مرا بیاورید و… .
مردم ابتدا پنداشتند او دیوانه است؛ اما دو سه نفر افراد عاقل و فهمیدهی آبادی که او را دیدند، فهمیدند که این لباسهای اشرافی و این خواستهها تناسبی با کویر ندارد و این پسر باید شاهزاده باشد و از جایی آمده باشد که این چیزها در آنجا برایش فراهم بوده است.
خواستههای اصلی انسان هیچیک در عالم طبیعت فراهم نمیشود.
ثروت بینهایت،
قدرت بینهایت،
عمر بینهایت… .
او شاهزادهای است که او را برای رشد دادن در این کویر رها کردهاند. او با خود حرف میزند و اُرد
چیزهایی را میدهد که در کاخ داشته است. این آرزوها نشان میدهد او اهل اینجا
نیست و روزگاری در بارگاه سلطان هستی میزیسته و امروز هم طالب همان منزل است.
+
انسان دورترین سلسله موجودات است ولی دورش نکرده تا دورش بیندازد. دورش کرده تا از طریق عشق و اطاعت به خود نزدیک کند.
یالطیف
مرده بدم زنده شدم؛ گریه بدم خنده شدم
دولت عشـق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت: که دیوانه نه ای؛ رو که از این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم، سلسه بندنده شدم
گفت: که سرمست نه ای؛ رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم؛ وز طرب آکنده شدم
گفت: که تو کشته نه ای؛ در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش، کشته و آکنده شدم
گفت: که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
شمع نیم، دود نیم، دود پراکنده شدم
گفت: که با بال و پری؛ من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم
چشمه خورشید تویی؛ سایه گهِ بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از مَلک مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او ، نور پذیرنده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو، گلشن خندنده شدم
پی نوشت بی ربط:
گفتند: موسی را کدام سختی بر تو گرانتر آمد؟ فرمود: آنگاه که “خضر” مرا گفت:
“هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ “*
مصیبت چنان گران آمد که از آن دشوارتر نبود.
*«سوره کهف؛ آیه78»
یالطیف
یـک وقـت هــایی هـم هـسـت
که تـمـــام آرزوی زنـدگیت این مــی شــود که
کـسـی که دوسـتش داری چـیـزی از تــو بـخـــواهـد..
مثلا بـخـــواهـد برای “فـــرجش” دعا کنی
آنگاه
تــو عاشــقانه بـــه زانـــو در میآیی و میگویی
“اللهــم عـجل لولـــیک الفــرج”
یا لطیف
صفای این حرم از گریه شبانه اوست
خدا هر چه ببخشد، علی بهانه اوست
.
.
.
ای مرد نمایان نامرد! ای کودک صفتان بی خرد که عقل های شما به عروسان پرده نشین شباهت دارد!
چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمی دیدم؛ و هرگز نمی شناختم؟!
سوگند به خدا، شناسایی شما جز پشیمانی حاصلی نداشت و اندوهی غم بار سرانجام آن شد. دل من از دست شما، پرخون و سینه ام از خشم شما، مالامال است.
کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید و با نافرمانی و ذلت پذیری، رأی و تدبیر مرا تباه کردید…
تا آنجا که قریش در حق من گوید: «بی تردید پسر ابیطالب مردی دلیر است ولی علم جنگ نمی داند»!!!
خدا پدرشان را مزد دهد! آیا یکی از آن ها تجربه های جنگی سخت مرا دارد؟ یا در جنگ می توانست از من پیشی بگیرد…؟
هنوز بیست سال نداشتم که در میدان نبرد حاضر بودم؛ هم اکنون که از شصت سال گذشته ام.
اما دریغ! آن کس که فرمانش را اجرا نکنند؛ رأیی نخواهد داشت!*
پی نوشت:
* نهج البلاغه، خطبه 27
دل نوشت:
گویند علی وصله به کفشش می زد؛
ای کاش دل خسته ی من کفش علی بود…
یا لطیف
یا لطیف
چه زیبا در این دریای غفلت و روز مردگی افتادیم؛ بی آنکه شنا کردن بلد باشیم. حتی غریق نجاتی هم نیست که ما را نجات دهد. شنا کردن بلد نیستیم؛ چون خودمان نخواستیم در این دنیا یاد بگیریم.
نخواستیم از خویشتن خویش سفر کنیم. نخواستیم گوهر وجودی خود را پیدا کنیم.
چه زیبا در این مرداب دست و پا می زنیم و کم کم غرق می شویم و نابودی را با چشمان خود می بینیم و مُهر «باطل شد» را بر برگه ی عمر خود می زنیم.
عمری که سال ها را مرتب پشت سر هم می گذارد و به خودش نمی آید.